pathway

or track or trail or towpath

pathway

or track or trail or towpath

بعد از شش سال همه چیز تمام شد.

بچه همسایه می خندد. خانوادگی توی ایوان نشسته اند. پدر و مادرش می گویند سسسس. کاش هیچ بچه ای از خندیدن منع نشود.

بچه های همسایه توی پارک بازی می کنند. توپشان به در خانه ها می خورد، صدای زنگ دوچرخه هایشان برای هم می آید، صدای فریادهای جلب توجه پسرهای نوجوان و خنده های بی دلیل دخترها می آید، مرد همسایه می رود تذکر می دهد. کاهش هیچ بچه ای از شاد بودن منع نشود.

چرا پدر با بچه اش نمی خندد؟ که مبادا من را اذیت کند؟ شاید من هم با خنده اش شاد شدم.

چرا آن مرد نمی رود با آنها فوتبال بازی کند؟ مبادا شاد شود؟

من یک استاد آسان گیرم؟ نمی دانم. هر چه که هست بچه ها تا روز آخر سراغ فایل های من نرفته بودند. همان گروهی که ترم پیش خونم را به جوش می آوردند و افتاده بودند و باز هم با خودم برداشته بودند. تمرین را هم پیش نبرده بودند. دقیقا جلسه آخر پیام دادند و بیس پروژه را فرستادند که شروع کنم. کلاس های دیگر تا جایی پیش آمده بودند و شاید همین متوقعم کرده بود. در نتیجه چه برخوردی کردم؟ گفتم زمان ارسال پروژه تمام شده است. شروع کردند به بهانه آوردن. و من اشتباه کردم. چه اشتباهی؟ جواب بهانه هایشان را می دادم. مثلا می گفتند سیستم برایشان باز نمی شده است. خودشان می دانستند دروغ می گویند. من هم می دانستم. چرا؟ چون برای استاد اینکه دانشجو دقیقا چه ساعتی وارد سامانه شده و دقیقا چه ساعتی روی کدام فایل کلیک کرده است را به من نشان می داد. دروغ هایی از این دست. من ترم آخر هستم. باز هم سیستم نشان می دهد ترم چند هستند. تعداد واحد زیاد دارم و و و. و من وارد بازی ثابت کردن دروغشان شدم. یک اشتباه بزرگ. وقتی می دانی طرفت دروغ می گوید، یقین داری و خودش هم که خب می داند. آن را به عنوان یک فکت بپذیر و رفتارت را بر اساس آن بچین و تمام. پیرو سخن همیشگی سمیرا که "بد باشم، بهتر از این است که خر باشم." در موارد زیادی آمده ام به آدم ها ثابت کنم دروغ می گویند. با ذکر دلیل و شواهد متقن. اما چه فایده؟ فرد دروغگو را برای بهانه تراشی فعال کرده ام و البته که باور کرده است دروغش را و محق و طلبکار شده است. کمااینکه حالا بچه های این گروه یکسر دارند ویس می فرستند و با عصبانیت صحبت می کنند. گو اینکه من با نهایت احترام با آنها صحبت کرده و می کنم و قصدم این بود متوجه بشنود مشکل شخصی با هیچ کدام ندارم. کوتاهی از سمت خودشان بوده است. من استاد سختگیری هستم؟ نمی دانم.

دارم سریال in treatment را می بینم. نمی دونم از کی اما از وقتی یادم می آید آنچه از آدمی سر می زند، روانشناسی، برایم جذاب بوده است. آن موقع که راهنمایی بودم و مسئول کتابخانه مدرسه و وقت ساعت کلاس به اسم تحویل کتاب به بچه ها جیم می شدم و می رفتم پیش مشاور جدید مدرسه. چیزی نو ظهور: مشاور. یک خانم خوشگل خوش خنده که حرف هایت را به معلم های خیلی دور از تو نمی گفت. می رفتم و برایش چه می گفتم؟ همان هایی که توی دختر خاطرات می توانستم بنویسم. حتی بیشتر از آن. یا ختی قبل ترش... وقتی که خانم فردوسی پور را تلویزیون نشان می داد و مامان می گفت باید یک خانم روانشناس مثل او شوم. خانم فخار روانشناسی که افتخاری آخرین سال خدمتش را آمد مدرسه مان. که او هم می خندید. زیبا بود. با هم کل کل می کردیم. و خب دبیرستان شادترین دوره زندگی من تا به حال بوده است. باید از این دوره بنویسم. چون برایم مهم است. چون چند سال پیش، 96 بود یا 95 وقتی پیش آن روانشناس رفتم وقتی گفت آرزوهایت را بنویس نوشتم: همان صحرای دبیرستان شوم. کارشناسی خودم برای خودم بس بود. خودم و خدای خودم. روی یک برگه می نوشتم. جواب می دادم و بعد برگه را دور می انداختم. چرا دفتر خاطرات ندارم؟ دارم. از شاید دوم سوم دبستان. همان موقع که دفتر خاطرات قفل دار را توی لوازم التحریری سپهر دیدم و زور شدم تا برایم خریدند. و می نوشتم. از همه چیزها. تا آن زمان که سعید حجاریان ترور شد. از تنگ ماهی که شکست و ماهی داشت می مرد و من نوشته بودم مثل سعید حجاریان. و بعد بابا با من صحبت کرد که نباید به این چیزها فکر کنم و فهمیدم همه دفتر خاطرات محرمانه من را می خوانند. دیگر خیلی چیزها را ننوشتم. اتفاقا از پسرها می نوشتم. و می دانستم خوانده می شود اما از درونیاتم ... خیلی کم. داشتم از کارشناسی می گفتم. با بهترین دوست توی سلف دانشگاه یک میز داشتیم و آدم ها را تحلیل می کردیم. آن زمان ها که سلف خواهران و برادران نبود. یک میز چهار نفره که به دیوار تکیه داده بودند و جا برای دو نفر باقی مانده بود. و بعد بقیه گروه 14-15 نفره مان سر می رسید. کتاب ها هم بودند. و راستی... وبلاگ هم بود. خرمگس. ارشد مشاور یا روانشناسی را ندیدم که حتی کمی خوب باشد. روانشناس های مفتی دانشگاه را چک کردم. بازی می دادمشان. حرفی تحویلش می دادم که دوست داشت و او هم منبر خودش را می رفت. به چالش کشیده نمی شدم. برای تایید می رفتم. گاهی تایید کاری که می خواستم و گاهی تایید برتریم. آخرش به منشی مرکز گفتم... گفتم می شود بنویسم؟ بجای حرف زدن بنویسم. علت را جویا شد. گفتم وقت حرف زدن بازی می دهم شان. گفت به این حالت می گویند مقاومت در برابر مشاور. بی خیال شدم. تا دوباره یافتن سالار. وقتی پا توی اتاقش گذاشتم حالم بد شد. خیلی جوان بود که بشود اسمش را روانشناس گذاشت. گفتم حیف پول و نشستم. اما زود فهمیدم باهوش است. حمله می کند. از من بیرون می کشد. دور اول مراجعه هایم خوب بود. سپر انداخته بودم. اما بعد رها شد. به خیلی ها معرفی اش کردم. هر که رفته، حتی آنها که اعتقادی نداشتند به این چیزها، می گویند خوب بوده است. دیگر نمی روم. رویم نمی شود که بروم. آخرین بار یک کل انداختیم. گفتم فلان. گفت عمرا. حرفش درست از آب در آمد. اما نه آن طور که پیش بینی می کرد. یک تب و لرز عجیب نگذاشت. حالا به آن روز فکر می کنم شاید اثر حمله عصبی بوده یا شاید هم همان آنفولانزاهای زمستان. تا صبح دندان هایم روی هم می خورد. به خودم دستور می دادم مهلت داری تا صبح خوب بشوی. و صبح نزدیک چهار صبح خوب شدم. تبم پایین رفت و خوب شدم. اما شرط را باختم. و بعد اتفاقات بعدی. دوست ندارم شکستم را ببیند و برای همین نمی روم و فحشش می دهم.

فیلم "تحت درمان" فلیم خوبی است. یک روانشناس با مراجعینش. که هر کدام یک بخشی از من را نشان می دهند. شاید یکی از رشته هایی که دوست داشتم مطالعه کنم همین ذهن و پیچیدگی ذهن و رفتار ما آدم هاست. نوروساینس هم. فیلم را نمی توانم تحمل کنم. ازخوبی اش. دلم می خواست می توانست به من کمک هم بکند. شاید تحیلیل می کردم خودم را با آن. یک روش ایماگو را بکار بست که جالب بود. سوفی، لورا، پاول، کیت و آن خلبانه و زن وشوهره. دیروقت شد. بعدها بیشتر می نویسم. خودم را از نگاه این داستان ها بگویم. تعریف کردن خود به آدم خیلی کمک می کند. شاید کتاب ها و فیلم ها برای همین بوجود می آیند. که به ما کمک کنند خودمان را تعریف کنیم. و رهاشویم و ... کمی جلوتر برویم. فعلا همین ها.

دیروز برادرم می گفت تابستون روزهاش کش دارن. غروب نشده یکهو شب تموم میشه.
گفتم من را یاد حرف استادم انداختی. بهم می گفت تو می دوی می دوی یکهو می ایستی. من شاید روز زمستانم. خورشیدی که تند تند می تابه و بعد یک شب کش دار.

الان غروب یا نزدیک سحر نمی دونم. تو تاریکی ساعت ها گم میشوند. خورشید که با سایه اش ساعت را تعریف می کنه. هر چی که هست مثل کتاب «خورشید بر می آید» همه ساکنین وجودم رفته اند سر کوه و ایستاده اند منتظر خورشید. منتظر سپیده.

این عبارت را توی یک پیج روانشناسی خوندم. روزی که می فهمی بهترین نیستی، بهترین در شغلت، بهترین استاد را داشتن، همسر، مادر و پدر و فرزند، بالاترین تو همکارها، همواره سالم بودن. نوشته بود اگر این مرگ را نظاره گر بشی پیراسته میشی. چیزی که من دارم هر روز بهتر و بهتر حس می کنم. نمی دونم از کی شروع شد. از وقتی توی شرکت معماری کم آوردم؟! یا نه. وقتی سر کار وزارت خونه دیدم خیلی عقبم. از لحاظ تجربه. و مدام با خودم تکرار کردم پس من کجا بودم این همه سال؟ و حالا؟ خلوت بودن کلاس هایم. برایم غم انگیز است. خیلی غم انگیز.

تو پست قبلی هم گفتم دو تیپ آدم وجود داره، اونهایی که تو بزنگاه ها ادامه می دهند و آنهایی که آرزو می کنند. اگر کماکان مرا خواستند، سعی می کنم ایراداتم را بفهمم. خودم را بهتر کنم. حتی حالا. چرا که نه؟ شل بودن کلاس قبل از عیدم دلیلش بود؟ یا چه؟ آسان گرفتنم؟ یا اینکه کاری به آنها واگذار نکردم؟

هفته قبل مادربزرگ فوت شد. دو هفته قبلش هم ایام عید بود. این هفته اما کاری نداشتم، در واقع حتی اسلایدهای تدریس روز دوشنبه ام هم 80 درصدش آماده بود که نرفتم و مانده بود برای این هفته. چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه و شنبه را تقریبا برای زبان گذاشته بودم و شنبه و یکشنبه نشستم سر تدریسم. چیزی که اتفاق افتاد چه بود؟ یکشنبه تا سه نیمه شب نشسته بودم و تند تند خودم را برای تدریس آماده می کردم. چیزی که اتفاق افتاد در تدریس عملا آنچه تند تند در آورده بودم حتی اشاره هم نکردم. کلاسم خلوت بود و ناامید کننده. کلاس زبان چه؟ نیمی از تکالیف را انجام نداده بودم و صبح با حسی از تنفر و شرم از خودم رفتم... که کلاس تشکیل نشد. مثل یک هدیه می دانستمش. آمدم اما تمام روز به دلداری دادن مادر و خاله گذشت. شب؟ درد داشتم تا صبح. ساعت 10 و نیم تازه شروع کردم، آن هم با چشم پف آلود و یک ترک لیسنیگ یک ساعت طول کشید. صبحانه و بعد دیدم نمی توانم تمرکز کنم. یک گوگول کردم:

1- دو دسته آدم وجود دارد: آدم هایی که می دانند در ناامیدی چطور کار کنند و آدم هایی که آرزو می کنند کاش کاری می کردند.

بنابرین وقتی در میانه یک کاری احساس کردید که باید تموم کنید و تسلیم بشوین، 5 تا ادامه بدهید! 5 صفحه بیشتر، 5 مسئله بیشتر، 5 دقیقه بیشتر. همون طور که ورزشکارا مقاومت بدنی شون را زیاد می کنند.

2- یک فکر در یک لحظه

این همون چیزیه که یک روز برام بی مزه بود. این که یک برگه کنار دستت بگذاری و چیزایی که ناگهانی ذهنتو مشغول می کنه کی ورد بنویسی تا ذهن آزاد بشه.

3- اون کسایی که تمرکز ندارن به احتمال زیاد همان هایی هستند که کاری را به تاخیر می اندازند. 

این فکر که قراره در نهایت انجام بدم یا نه؟ به تاخیر انداختن باعث راحت تر شدنش می شه؟

این باعث میشه که با وظیفه تون فیس تو فیس بشوین چرا که با تاخیر انداختن فقط احساس گناهتون را زیاد می کنه و حجم بیشتر مغزتون را درگیر کنه.

4- (این راهکار یک مقدار مسخره است اما شاید بد نباشه انجام بدهیم)

ذهن شما دوربین، چشم شما لنز که واید هم هست. برای این که بتونید تمرکز کنید دو تا دستتون را دو طرف صورت بگیرید "OUT of Sight، OUT OF MIND" و به اهمیت کاری باید روش تمرکز کنید فکر کنید. ذهتون را شرطی نمایید.

5- همینا

وقت هایی که دارم از خوب بودن دور می شوم، آن را احساس می کنم اما یک من لجباز سریع یک عبارتی مثل "به من چه" یا "برو بابا" می گوید و من را به ته دره بد بودن هل می دهد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. بعدش یک غلط کردمی هست و از آن بدتر "دیگه این کارو نمی کنم" که باز هم انجام می دهم.

رفته بودم اداره برای صدور پروانه ام، می خواستم کاری برایم بکنند که می دانستم سخت خواهند گرفت. یک لحظه و فقط یک لحظه شیرین شدم، دوست صمیمی ام. دلیل ساده ام را گفتم. هر دو مسئول خندیدند و قبول کردند. قبل از آن هم توی اداره وقتی ساده گفتم امضا می خواهم قبول کردند. وقتی می خواستم اولین جلسه کلاسم را بروم هی به خودم یاد آور شدم اگر سمانه یا حوری بودند چه می کردند؟ با دانشجو می خندیدند. احساس می کنم روش بدی نباشد، وقت هایی که شخصیت خودم آن قدری غنی نیست که بتواند در همه شرایط جواب بدهد، چرا از دیگران که احساس می کنم توانسته اند، الگو نگیرم.

برای همه بد بودن هایم چرا و چرا از زنعمو تقلید نمی کنم؟

همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.

این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده بودم. همیشه آماده برای رفتن بودم. خودم را متعلق به فضا نمی دانستم.) کمی کار پارسال را داشتم برای ماندن آماده می شدم که فهمیدن نابرابری حقوق باعث شد بزنم بیرون.

این پست را قبول دارم. اندکی عصبانیت لازم دارم. دو هفته پیش این عصبانیت را داشتم. اما ماندم و قدرتم کم شد (تحقیر شدم و این را پذیرفتم. ترجیح دادم در سایه حقارت زندگی کنم.)